دکلمستان

صدا کن مرا صدای تو خوب است

دکلمستان

صدا کن مرا صدای تو خوب است

شعر : نشونی از یغما گلرویی

ترانه : نشونی



بانو! بگو که کافه ی دنجِ چشات کو؟
من خسته ام... نشونیِ اون کافه رو بگو!

باز از مسیرِ خواب برم تا سرابِ تو،
یا از پیاده روی همین شعرِ رو به رو؟ 

پیشِ تو قطب نمای دلم مست می کنه!
باید بغل کنم تو رو از هر چهار سو!

من به نشونیِ غلطت شک نمی کنم
حتا تو التهابِ کتک های بازجو!

بی تو یه ساعتم که عقب می ره عقربه ش، 
با صدهزار زنگ فرو مُرده تو گلو!

یه برکه ام که روی تنم غوطه می خورن،
این اردکای زشت همه تو لباسِ قو!

باید تمامِ شعرای حافظ رو دوره کرد،
تا شرحِ یک نگاهِ تو رو گفت مو به مو...

اما تمامِ حرفِ دلِ من خلاصه شد،
تو چهار سطرِ ساده ی یک شعرِ شاملو:

آه ای یقینِ گم شده! ای ماهیِ گریز!
در برکه های آینه لغزیده تو به تو!

من آب گیرِ صافی ام، اینک! به سِحرِ عشق!
از برکه های آینه راهی به من بجو! *

ترانه سرا: یغما گلرویی

متن کامل دکلمه گواهی فوت از یغما گلرویی

ترانه: گواهی فوت

این ترانه گواهیِ فوته، شاعرِ متن پیشِ رو مُرده
بسکه هِی خواب دیده بیداره، بسکه رؤیاشو بالا آورده

این شبیه دعای قبل از مرگ، این شروع یه اختتامیه س
شکل آژیرِ قرمزه حرفام، تف به تسلیم، تف به آتش بس

ایدز داره فرشته ی الهام، تن واژه کزاز می گیره
یه سگِ هار توی لپ تاپه، دستای شعرو گاز می گیره

روی مغزم اسید پاشیدن، نفسای مسیح بو می ده
دیگه هر حرفِ با پدر مادر، مزه ی شاشِ بازجو می ده

تنها هورا کشیدن آزاده! هایل هیتلر! هیتلرِ قدیس
زنده باد وعده های توخالی! زنده باد کیک! زنده باد ساندیس

کانگوروها تو کیسه شون گرگه، مامِ میهن سزارین می شه
سوسکا به ریش کافکا می خندن، دختری هفت ساله زن می شه

من به زخمام دخیل می بندم، باورم نیست که زمین صافه
مرده شورم نمی بره دیگه، پاپ بی خود خداشو می لافه

آرزوهامو ارث می ذارم، واسه نسلی که شاملو خونده
یه کلیسا نشون بده که تنِ صدتا گالیله رو نسوزونده

گول این چشم منجمد رو نخور! دستای من هنوز هم مُشتن
خوش خیالن اونا که فکر کردن با قپانی ترانه مو کشتن

برای مرگِ اون که با لبخند کتکم می زنه عزادارم
من هنوزم به دنیا مشکوکم، من هنوزم تو گور بیدارم

متن دکلمه شام اخر از یغما گلرویی


پیتزا به جای نون، پپسی جای شراب، بازم برام بریز! این شام آخره

عیسای ناصری، امشب خودِ منم، موهام کوتاه شدن، چشمم یه کم تره

تو مجدلیه ای، تو مانتوی سیاه، مثل یه صفحه از فیلم نامه ی بهشت
هر شاعری به تو برخورد و دلسپرد، شب های به جای شعر، انجیل می نوشت

این شامِ آخره، فردا تنِ منو بالای جلجتا، می بینی رو صلیب
راهِ بهشتم از چشم تو می گذره،این دشتِ گندم و باغ بزرگِ سیب

این صورتا کی ان، که دور میز شام، سرگرمِ صحبتن، با اخم و زمزمه؟
تو حرفاشون دارن از مرگِ من می گن، از فصل اعتراف، حبس و محاکمه...

حواریون من، امشب همه منو، قبل از خروسخون انکار می کنن
فردا یهودا رو واسه خیانتش با شور و هلهله سردار می کنن

حواریون من، تو فکرشون همه، سرگرمِ کشتنه رؤیاهای منن
حتا دیگه واسه، لو دادن تنم، بوسه نشونه نیست، بیسیم می زنن

دستِ منو بگیر، این شام آخره، امکان معجزه یک در نهایته
اون قدر جرم من با من خودی شده، که سایه ی منم فکرِ خیانته

کو تاجِ خارِ من؟ کو پیکر صلیب؟ پس تازیانه ها کی سوت می کشن؟
آماده ام! بگو گل میخای عذاب، کی غنچه می کنن رو دست و پای من؟

من خسته ام از این اورادِ بی هدف، من ذله ام از این ایمان بی امید،
از روزگاری که حتا خدا رو هم باید تو ماشین ضدِ گلوله دید

این آخرین شب و غمگینترین شبه، چشمای ما مثِ لیوانمون پره
معراج من هنوز، مثل گذشته ها، بوسیدن لبات توی آسانسوره

دستِ منو بگیر! ختمِ ضیافته! بیرون رستوران مرگم مقدره!
«زانو نمی زنم! سر خم نمی کنم!» این فردا رو صلیب فریادِ آخره!